روزنگار تقویم زندگی ما

لحظه های ثبت شدنی.....

روزنگار تقویم زندگی ما

لحظه های ثبت شدنی.....

345 نت

اگه یه روز نیام وبلاگستان ، انگار از دنیام دور بودم، اگه یه روز سر نزنم انگار تو بیخبریم ، اگه یکی از دوستام حتی اونایی که منو نمیشناسن و نمیخونن ، یه مدت ننویسن بشون فکر میکنم که کجان!


تو گیر و دار زندگی ماشینی فامیلای ما هم شدن دوستای وبلاگی، ما ها هر روز از حال هم خبر داریم که شاید از نزدیکانمون انقدر باخبر نباشیم ، به هر حال خوشحالم که هستین و دارمتون........مثل همیشه.

اینا رو گفتم که بگم بچه ها اصل حالتون چطوره واقعا؟ خوبین؟ دنیا بهتون چجوری میگذره؟

اینروزا زیاد به بانو (دلمینوازد) ،نبودن آنو (ج خ سلوچ) ، تنهایی های نسیم(فقط تو فقط من)،همسر ساچلی،زندگی افسون(من و خونه زندگیم) ...........وخیلی های دیگه فکر میکنم، امیدوارم همیشه خوب و خوش باشین


من کلاً آدم استرسی هستم و رو خودم زیاد کار کردم و سعیم بر اینه که کمتر فکر کنم ، حالا تا چقدر کم شده یا اصلا نشده نمیدونم ولی نمیدونم چرا هر چی هم افکار از خودم دور میکنم هی یه دنبالم میاد .........


344 روزمرگی

پنج شنبه خواهری و همسرش با دو تا ماهی قزل و منقلشون اومدن خونمون و ما هم یه غذای سبزیجاتی داشتیم، خوردیم و گپ زدیم. خوش گذشت

جمعه به تمیزکاری گذشت و خونه مرتب شد

دلم یه پاییز بی دغدغه، خونه موندن ، بخاری روشن کردن، و آشپزی و قل قل غذا و بافتنی میخواد تو این هوا، دلم یه خیال راحت میخواد........

چند روز دیگه بازم باید برم اهواز (دوساعتیه اینجا) واسه دوره از صبح تا بعدازظهره ، تازه میخوام واسه بعدشم دو تا دوره کلاس دو هفته ای دیگه هم ثبت نام کنم:)

کلاس رانندگی که کلاً هنوز وقت نکردم حتی ثبت نام کنم :(

روزا داره میگذره و من درگیر کارم

پنج شنبه همسایه مذکور که تعریفشو کرده بودم اثاث کشی کرده و رفتن ، خانمش خیلی با من دوست بود ، دلم خیلی گرفت 4 سال بهشون عادت کرده بودیم، بیش از 4 سال، سال 87 که خونه رو خریدیم خونه نوساز بود و خالی از سکنه، اینا شهریور87 واحد بغلی رو رهن کردن و مستقر شدن ماهم که فروردین88 عروسیمون بود کم کم وسایل میبردیم و این همسایه همیشه برای من و همسری چای و بسکوییت و میوه میورد ، از اونجا بود که دوستیمون شکل گرفت

الان یه پسره با مادرش خونه روگرفتن که اصلا نیستن و این خیلی بده!



343 سفرنامه و عکسهاش

 

اول از چهارشنبه یکم آذر روز تولدم شروع کنم، که از صبح همسری رفت بیرون و حتی یه تبریک هم بهم نگفت ولی ظهر که رفتم بالا دیدم یه سولاردوم ال جی خوشکل رو اوپن آشپزخونمون جا خوش کرده


ادامه مطلب ...

342 سفرکوتاه

یهویی وقتی ما توی فروشگاه بودیم خواهری زنگ زد و گفت تو پیتزا سراییم بیاید اینجا 

رفتیم و برنامه یه مسافرت برا ۳روز تعطیلی ریخته شد....