دو روز بود که سوختگی دستم به سطح رسیده بود و التهاب ودرد داشتم . دیشب یکی از همسایه ها تماس گرفت و دید که حال ندارم آخرش گفت میخوایم بیایم پیشتون گوشی گذاشتم همسر میگه وای من حوصله ندارم. میگم مگه من گفتم بیان؟ خودت که حال و روز منو میدونی. اومدن بد نبود. بفرمااید شام رو هم باهاشون دیدیم، نوبت اون رستوران داره بود که غذاش خیلی خوشرنگ و لعاب بودن ، ما هم که شام نخورده بودیم دلم ضعف رفت حسسسسابی!
چند روزه که مامان رو میبینم یا باش تلفنی حرف میزنم ، روحیش خرابه از دست کارای بابا! یکی از خاله هام که با 4تا بچه ، سال 82همسرشو از دست داد یکسالی هست که از تهران اومدن شهر ما و خونه ی ویلایی که اینجا داشته رو فروخته و کم کم 2تا آپارتمان خریده و خلاصه افتاده تو کار رهن و اجاره و اینا ، البته یه خونهی بزرگ هم شمال تهران داره . مامان هم که اونو میبینه به صرافت خرید یه ملک افتاده ولی متاسفانه بابا باش همکاری نمیکنه و این بابای ما گذاشته پولاشو تو بانک تا کم کم بشه باشون فقط یه آدامس بخره!!!!!!!!
حالا مامانم از دست بابام دپسره حسابی که چرا ما زندگیون راکد شده و هیچ حرکتی نمیزنیم و البته که راست هم میگه . خلاصه روحیش خرابه از یکجا بودن و بی هیجانی زندگیش از همه لحاظ.
دیروز منو و خواهری حسابی با مامان صحبت کردیم ولی آدمیزاد تو خودش نشینه فکر نکنه نسبت به مسایل بی خیال نمیشه که نمیشه.
این جمله اخرتو هستم
واقعا
هر چی هم که باهامون حرف بزنن و نصیحت کنن تا خود طرف نشینه فکر نکنه به نتیجه نرسه فایده نداره
مامان منم به همین دلیل خونه خریدن. چون پولشون توی بانک بود و توی بانک بودن یعنی صفر شدن دارایی.
تولدتون مبارک
با بهترین آرزوها