همسری یه دوره کلاس میره که از دیروز شروع شده و از 5 تا 7 بعدازظهره . دیروز عصر به شدت دل درد داشتم ولی به خاطر همسری پاشدم اومدم دفتر ، که با خیال راحت بره دنبال کلاسش. آخه یکی از همکار ها هم دانشجوه و امتحان داره و کلا این روزا نمیاد سر کار.
امروز هم زن عمو و دختراش میخوان برن خونه خواهری و من باز هم درگیر کار هستم به خاطر کلاس همسری و خیلی از خودم بدم میاد و خوبه خداروشکر قرار خونه ی مارو جمعه گذاشته زن عمو که بیان وگرنه که واویلا میشد. به هر حال این دو سه روز خیلی دلم گرفته بود آخه پشت سرم هم حسابی حرف هست که : همش سارا سرکاره و با کسی رفت و امد نداره و هیچ کس از مشکلات آدم خبر نداره و فقط نظر میدن!
بی خیال خلاصه دیگه کلا نمیدونم چرا یه جوری شدم ، همش خیالم راحت نیست و فکرم مشغوله , و احساس میکنم یه کار نکرده دارم . شاید به خاطر اینه که دارم کم کم بزرگ میشم....
چند روزه که دارم به اینا فکر میکنم : به تابستونای بچگی ، به کولرآبی که تو پنجره ی اتاق خونه ها بود و پره هاش با یه توری از اتاق جدا میشد. به ده تا ده تا هندونه ای که بابا با هم میخرید و میذاشتیم تو حیاط خلوت خونه و هر روز بعداز ظهر میخوردیم .به ناهارهایی که وقتی بابا از سر کار میومد و میرفتیم توی اتاقی که که کولرگازی داشت میخوردیم و حسابی خنک بود و بعدش میخوابیدیم ....... به شبایی که عموها و زن عمو ها و بچه هاشون میومدن خونمون یا ما میرفتیم پیششون و تا صبح حرف میزدیم و نمیخوابیدیم. به طالبی هایی که تو یه ظرف بزرگ ریخته میشد و پوره میشد و با یخ تو لیوان میدادن دستمون و کیف میکردیم!
چه روزایی بود و گذشت . حالا هم همش شدیم کار و کار