روزنگار تقویم زندگی ما

لحظه های ثبت شدنی.....

روزنگار تقویم زندگی ما

لحظه های ثبت شدنی.....

۶۷ عید فطر و خرید مبل

عید فطر مبارک باد ،طاعات وعبادات همه روزه داران قبول درگاه الهی 

 

 

همسری دوست دارم عیدت مبارک گلم 

  

 

بچه ها راستی مبل گرفتیم ،دراولین فرصت عکسشو میذارم 

راستی برادری هم دانشگاه قبول شدهبشدت براش ذوق مرگم

۶۶ مهمونی و سبزی!!!!

امشب هم داریم میریم با همسایه ها افطار بیرون البته ساعت ۸ !!!!!! این دفعه پایینی ها دعوتمون کردن 

امروز همسری با اینا اومد خونه ۱   

منو میگی ،قیافم دیدنی بود  

با هم تصمیم گرفته بودیم  سبزی بگیریم واسه باقالی پلو،  ولی نه انقدر،  

گرچه شوشو خیلی خیلی بم کمک کرد تو پاک کردن این سبزیا   (دست گلش درد نکنه )

خلاصه بعد هم ،تا من خواب بودم برا خشک کردنش  تو بالکن این تمهید رو اندیشید ۱ 

فعلا بای باید حاضر شم

۶۵ مهمونی

دیشب من و همسایه کناریون ،دوتاهمسایه پایینی ها رو دعوت کردیم به صرف افطار(البته شام)کنار رودخونه 

قرار شد فقط برنج خودمون درست کنیم و بقیه مخلفات و کباب از بیرون بگیریم ،سارا خانومتون هم زحمت برنج ۱۰پیمانه ای رو به عهده گرفت ،همش آیت الکرسی میخوندم که نکنه مثل همیشه نشه و خراب شه،که خداروشکر خوب شد  

 خلاصه نزدیکای افطار راه افتادیم و رفتیم و رسیدیم وسایل به دست هی آقایون میگفتن اینجا بشینیم دوباره میگفتن نه اونورتر انگار بهتره هی ما وسایلو زمین میذاشتیم هی برمیداشتیم داستانی شد تا بالاخره مستقر شدیم 

یه دونه هندونه هم برده بودیم که تو آب بذاریم تگری بشه که متاسفانه شدت آب و موجا اجازه ندادن 

خیلی خوش گذشت همش گفتیم و خندیدیم  

آخرشب هم که خواستیم برگردیم به یکی از همسایه ها گیر دادیم که آب هویج بستی بگیره ،خلاصه سراین موضوع هم یه مشت خندیدیم 

چند روز هم هست من و شوشو داریم دنبال مبل میگردیم تا حالا هرچی گشتیم به دلمون ننشسته من از این مدل راحتی ها البته این رنگش نه،ای بدم نیومده ولی فکر کنم خیلی قدیمی شده ،شما نظرتون چیه در موردشون؟  

کلا اگه مدل خوشکلی تو ذهنتون هست میشه یکم منو راهنمایی کنید؟

۶۴ شب بیست ویکم

دیشب قرار بود همسری با بابام وبرادری برن خونه یکی از خاله هام برا مراسم دعای توسل که همیشه خدا روابطمون باش درحال قطع و وصله.داشت حاضر میشد گفتم :گلم رفتی خونه خاله خوب نگاه میکنی ببینی چی خریدن ،چی عوض شده(حالا همسری برای اولین بار بود بعد از ۵/۲ از ورود به خانوادمون داشت میرفت اونجا)  

همسری:عزیزم فکر کردم میخوای بگی رفتی اونجا خوب دعا کن،کسی فراموش نکن......... 

گفتم اونو که خودت میدونی ولی این مهمتره 

شب موقع رفتن به خونه خاله گرانقدر مامان زنگ زد گفت بابایکم حالش بده داریم میریم دکترولی برگشتنی میایم که آقایون برن(دلم هری ریخت نکنه پروژم ناکام بمونه) 

هیچی بالاخره رفتن و اومدن از همون در از همسری هی سوال میپرسم،آخرش با همسری به این نتیجه رسیدیم که همه چی داشتن ولی چون خونشن مرتب و منظم نبوده فایده نداشته (خیالم راحت شد)

 

دیشب ریا نشه نشستم خودم سوره هایی که برا احیا مستحبه خوندم بعدم جوشن کبیرو بعد ساعت یک و اینا بود همسری با دوستش رفتن مسجد هر سالشون خلاصه با هر شبکه یه مشت زار زدم ده بار هم با هر شبکه قرآن بر سر گذاشتم ولی آخرش باز به چند تا امام اول نرسیدم! 

 

همسری که داشت میرفت احیا من:اگه بت سحری دادن چی کارش میکنی؟ 

همری :خوب میخورمش هه هه هه (این هه هه هه یعنی فهمیده منظورم چیه) 

من:خوب عشقولانه باش بیار با هم بخوریم 

همسری:همه میخورن من بردارم بیارم؟ 

من :مگه چیه عشولانست دیگه ،تازه دوستتم تازه ازدواج کرده اونم از خداشه برداره غذاشو با خانمش بخوره 

 

شب که اومد با یه ظرف استانبولی ویه ظرف هم چلو کباب و اینطور بود که از دو مسجدی که رفته برا من عشقشو به ارمغان اورده بود