یعنی این frinds منو دیونه کرده قسمت سورپرایزی تولد فیبی (فصل ۱ ، قسمت ۱۷)، که "راس" کیک تولد رو به فنا میده ، انقدر خندیدم که همسری رو از خواب پروندم :)
یا قسمت شیر دادن به بچه و شیر مادر و اینکه چقدر برای چندلر و جویی عجیب بود !!!!!
یا اینجا که دو نفرشون بچه راس رو میبرن بیرون و زنها فکر میکنن هم جنس بازن و خودشون رو اینجور معرفی میکنن به زنای بعدی :
خدا من عاشق این چند نفر شدم ، دست خودم نیست
آبان تموم شد ، به وسطای آذر رسیدیم ... وای زمان داره میدوه!
این روزا با اینستاگرام مشغولم ، گوشی جدید بدمدل معتادم کرده .تازه عاشق این بازی هم شدم :
greenfarm
خبر خاصی نیست روزها از پی هم میگذرن
دو سه روزه که صبح زود همسری میره پیاده روی ، من انقدر کرختم که نمیتونم همراهیش کنم ولی خوشحالم که اون میره
مشغول دیدن سریال friends هستم , چون نسخه ی کامپیوتریشو فقط داریم همسری حوصله دینشو نداره و من متاسانه خودم تنهایی دنبالش میکنم ، هفته ای 2 یا 3 قسمتشو بیشتر نمیبینم
چند سال پیش خوره سریال بودم الان چی؟
دفترچه بیمه هامون رو گرفتیم ، همسری که سابقه ی بیمه داشت چند سال ،ولی یه مدتی بود قطعش کرده بود ، منم که الان اولین ماه از سابقه ی کاریم محسوب میشه
رفتیم آزمایش ژ نتیک ( ا هو ا ز ) چون ما هر دومون مشکوک به مینور هستیم و با خوردن آهن و آزمایش خون مجدد هیچی قطعی نشد ، واسه اینکه خیال خودمون راحت بشه ،چهارشنبه اول وقت رفتیم ، مامان هم اومد همراهمون
من مطمئنم جوابشون خوبه و مشکلی نیست ایشالا
آه تو حین و بین رفتن به بهداشت و آزمایشگاه و اسناد پزشکی ، هر دکتری نتایج قبلی رو دیده بود گفته بود اصلا لازم نیست این آزمایش رو بدید
این روزا من و هم
همسری چند تا فیلم دیدیم ( گرچه که همسری از فیلمای ایرانی خوشش نمیاد چون تو پذیرایی پخشش میکردم اونم دنبال میکرد)
برف روی کاجها :
خوب بود من از سبک جزئی نگری تو فیلمها خوشم میاد ،داستان و ماجراش و کمی و کاستیاش و اینکه چی میخواست بگه مهم نیست خوشم میاد که اون قسمت از داستان رو نشون میداد که کلی رزمرگی توش بود ....
دومیش "پل چوبی" بقود : سیاسی بود ، زیاد به دلم ننشست با اینکه رادان و افشار رو خیلی دوستشون دارم
سومی "حوض نقاشی" بود : انقدر که ازش تعریف شنیدم در اون حد نبود .ولی عاشق سهیل شدم
ساعت ۵ صبح جمعه بیدار شدیم ، رفتیم دنبال مامان خواهری و داداش ، راه افتادیم به سمت اهواز، به خاطر آزمون وکالت خواهری، گرچه که هیچی نخونده بود و به اصرار همسری رفتیم
خواهری رو گذاشتیم حوزه ی امتحانیش و رفتیم میدون راه آهن آش زدیم :)
هی به همسری میگفتم امروز تولدمه سالگرد عقدمون، هی میگفت خوب؟
هی میگفتم : سورپرایز؟
هی میگفت ک نداریم
خلاصه برگشتیم و رفتیم خونه ی مامان ناهار خوردیم و من موندم و همسری اومد خونه و استراحت کرد ، هی براش مسیج میزدم که چی شد نداریم امسال ؟ میگفت نه؟ ول کن دیگه
حدود 11 بود اومد دنبالم
بعد از کلی حرف و تلوزیون دیدن حدود 11 و نیم اینا بود که رفت تو اتاق و هی تو کمدش رو نگاه میکرد و میگفت من فردا چی بپوشم و اومد بیرون و این دستش بود :
اینم درونش :)
اینم هدیه ی 6 سال پیشم ( روز عقدمون و تولدم ) و هدیه ی امسالم :