۷۴ غروب جمعه دلگیر

امروز از صب پاشدیم با شوشو همین طوری تو خونه میچرخیم  

یه مشت کار کردیم ،من تمام فر و هود رو با اسکاج سابیدم ،بعدم دوتا از درای کابینتا رو میخواستم سرامیکای آشپزخونه رو دولا دولا بسابم که یادم افتادم هنوز زوده برام و چند روز دیگه انجام میدم . 

 خلاصه ناهار هم شوشو زحمت کشید و یه بسته جیگر سیخ زد و رو منقل و زغال آماده کرد و من فقط به دندون کشیدم ،بعد از ناهار هم اومدیم و افتادیم به بخت اون کی اتاق خواب که گفتم مبل قدیمیا رو توش گذاشتیم ،کامی و کتابخونه و یه مشت چیز دیگه جابه جا کردیم....... 

ولی با همه این کارا چون من نمیتونم سوار رخشمون شم تو خونه ایم و درگیر غروب جمعه و بی حوصلگی 

 چند شب پیش اینا رو برا همسایه بغلی فرستادیم :

 

فرداش اینا رو دریافت کردیم: 

  دیشب شوشو که از سر کار اومد،این تو دستش بود 

۱۰کیلو که باش کارای مختلف کردیم ،تموم نمیشه حالا حالا ها  

 اینم یه عکس مثلا هنری دیگه: